سؤال اساسي اين است كه چرا به اهدافي كه مدیران یا هیئتمدیره براي سازمان تعريف کردهاند، نميرسيم؟ و فاصله داريم؟ کتاب سعی میکند به یکی از جنبههای این موضوع بپردازد و طرح کند چگونه با تغییر در پروسه کاری میتوان بر این مشکل غلبه کرد و به اهداف تعیینشده رسید.
به اعتقاد کتاب، مشکل اصلی در این است که تصمیمگیرندگان از مجریان جدا هستند. یک عده تصمیم گیر هستند که معمولاً در کار اجرايی درگیر نیستند، افق دید وسیعی دارند، افقها را میبینند، بلندمدت را میبینند و بر آن اساس تصمیم میگیرند. عدهای دیگر کارهای اجرايی میکنند. تصمیماتی که اتخاذ شده را به اجرا درمیآورند. این دسته افق دید بسیار محدودی دارند، افق دید آنها معمولاً به حیطه کاری آنها محدود میشود. با این ترتیب یک مشکل اساسی به وجود میآید. تصمیمگیری برای رسیدن به افقها که شرکت را موفق کند، درجایی گرفته میشود که از اجرا به دور است؛ اما افراد اجرائی که باید این تصمیمات را محقق کنند، در جای دیگری هستند که از ضرورت اتخاذ این تصمیم بیاطلاعاند و در تصمیمگیری دخالت داده نشدهاند. این تفکیک و تمایز، به اعتقاد کتاب، ریشه بسیاری نابسامانیهاست. مجریان شاید اهمیت آن تصمیم برایشان روشن نشده، لذا درک نمیکنند که چرا این کار باید انجام شود، بهعنوان دستور تشکیلاتی به آن نگاه میکنند و بقول معروف از جانودل مایه نمیگذارند، وظیفهای به آنها محول شده و انجامش میدهند. این رابطه یک فاصله بزرگی را به وجود میآورد که تقریباً در تمامی کارها متبلور میشود، در سازمان نهادینه میشود و میتواند بسیار ضربه زننده باشد. چهبسا بسیاری از تصمیماتی که اتخاذ شدهاند، قابلیت اجرايی نداشته باشند، ازاینرو باید به دنبال مقصری گشت که در کارش کوتاهی کرده و یکدیگر را متهم کنیم.
بدون دیدگاه